۰۳ خرداد ۹۴ ، ۰۵:۴۸
همچو عباس
ایمان به سکاندار زندگی
شبی یک کشتی بخار، درحالی که دریا را می پیمود، گرفتار توفان شد. کشتی چنان تکان می خورد که همه مسافران بیدار شده بودند. آنها وحشت زده از توفان، تعادل خود را از دست داده و فریاد می کشیدند و عده ای هم دعا می کردند.
دختر هشت ساله ناخدا هم آنجا بود. سروصدای بقیه، او را هم از خواب بیدار کرد. از مادرش پرسید: «مادر چه شده؟!» مادر گفت که توفانی عظیم وغیرمنتظره پیش آمده است.
کودک ترسید و پرسید: «آیا پدر پشت سکان است؟» مادرش پاسخ داد: «بله، او پشت سکان است.»
دخترک با شنیدن این پاسخ، دوباره به رختخوابش بازگشت و در عرض چند دقیقه به خواب رفت. باد همچنان هنرنمایی می کرد امواج خروشان پیش می آمدند. کشتی هنوز تکان می خورد، اما دخترک دیگر نمی ترسید، چرا که به سکاندار ایمان داشت.
«خداوندا، تو تنها سکاندار زندگی ما هستی…»
۹۴/۰۳/۰۳