با ولایت تا شهادت

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

با ولایت تا شهادت

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
پیوندهای روزانه
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۲۲ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است

نامه عاشقانه شهید حاج قاسم سلیمانی به شهید پورجعفری در سال 1395

بسم الله الرحمن الرحیم

عزیز برادرم حسین، پس از سی سال خصوصا در این بیست سال که نفس تو پیوسته تنفسم بود، اولین سفر را بدون تو درحال انجام هستم. در طول سفر بارها بر حسب عادت صدایت کردم. همه تعجب کردند، در هواپیما، ماشین و . . . . بارها نگاه کردم، جایت خالی بود، معلوم شد خیلی دوستت داشته‌ام.

حسین عزیز تو نسبتی با من داشتی که حتجعفری
زندانت با شما و شما با فرزندانت نداشته ای و فرزندانم هم با من نداشته اند. همیشه نه تنها از جسمم مراقبت می کردی، بلکه مراقب روحم هم بودی. اصرار به استراحت، اصرار به خوردن، خوابیدن و . . . بیش از احساس یک فرزند به پدرش بود. بیست سال اخیر پیوسته مراقبت کردی که تمام وقت من صرف اسلام و جهاد شود و اجازه ندادی وقت من بیهوده هدر رود.

حسین عزیز! خوشحالم از من جدا شدی، خیلی خوشحالم. اگر چه مدتی از لحاظ روحی گمشده ای دارم، اما از جدا شدن تو خوشحالم، چون طاقت نداشتم تو را از دست بدهم. من همه عزیزانم را از دست داده ام و عزادار ابدی آنها هستم، لحظه ای نمی توانم بدون آنها شاد باشم. هر وقت خواستم زندگی کنم و آرامش داشته باشم، یک صف طولانی از دوستان شهیدم که همراهم بودند، مثل پروانه دورم می چرخیدند و جلو چشمم هستند.

حسین! بارها که با هم به خطوط مقدم می رفتیم، من سعی می کردم تو با من نیایی و تو را عقب نگهدارم. اگر چه هرگز بر زبان جاری نکردم و می نویسم برای آینده پس از خودم، که خدا می داند با هریک از آنها که از دست داده ام چه بر من گذشت و حتی بادپا، جمالی، علی دادی را از دست دادم و نگران بودم که تو را هم از دست بدهم. همیشه جلو که می رفتم نگران پشت سرم بودم که نکند گلوله ای بخورد و تو شهید شوی. به این دلیل خوشحال هستم که از من جدا شدی، حداقل من دیگر داغدار تو نمی شوم و تو زنده از من جدا شدی که خداوند را سپاسگزارم.

حسین جان! شهادت می دهم که سی سال با اخلاص و پاکی و سلامت و صداقت زندگیت را فدای اسلام کردی. تو بی نظیری در وفا، صداقت، اخلاص و کتمان سر.

حسین! پسرم، عزیزم، برادرم، دوستم، از خداوند می خواهم عمری با برکت داشته باشی و حسین پورجعفری را همانگونه که بود، با همان خصوصیت تا آخر حفط کنی.

حسینی که برای هر مجاهدی اعم از عراقی، سوری، لبنانی، افغانی و یمنی، آشنا بود. او نشانه و نشانی من بود. چه زیبا بود در این چند روز سراغت را از من می گرفتند و کسی باور نمی کرد همراهم نباشی.

حسین عزیز! فقط قیامت است که حقیقت ارزش اعمال معلوم می شود و چه زیباست آنوقتی که همه حیران و متحیرند و تو خوشحال و خندانی.

اجر این خستگی ها را آنوقت دریافت خواهی کرد، آنوقت که خانواده و وابستگان به تو نیازمندند و به تو توسل می جویند، خداوند اجر جهاد تو برادر خوبم را اجر شهید قرار دهد. به تو قول می دهم که اگر رفتم و آبرو داشتم، بدون تو وارد بهشت نشوم.

حسین عزیزم! سعی کن پیوسته تر و تازه بودن جهادی را در هر حالتی در خودت حفظ کنی، اجازه نده روزمرگی روزانه و دنیا یاد دوستان شهیدت را از یادت ببرد. یاد حسین اسدی، یاد حسین نصرالهی، یاد احمد سلیمانی، یاد حسین بادپا، یاد که را بگویم و چند نفر را بجویم؟ چرا که فراموشی آنها حتما فراموشی خداوند سبحان، است.

حسین جان! عمر انسان در دنیا به سرعت سپری می شود، ما همه به سرعت از هم پراکنده می شویم و بین ما و عزیزانمان فاصله می افتد. ما را غریبانه در گودال و حفره وحشت که می گذارند،در این حالت هیچ فریادرسی جز اعمال انسان نیست. چون فقط چراغ اعمال مقبول است که امکان روشنایی در آن خاموشی و ظلمت مطلق را دارد.

حسین عزیز! اجازه نده در هر شرایطی هیچ محبتی بر محبت خداوند سبحان و هیچ رضایتی بر رضایت خداوند سبحان غلبه کند.

برادر خوبم! اگر می خواهی دردمند نشوی، دردمند شو! دردی که خنکای وجودت را در گرمای سوزنده غیر طاقت است.

دردی که گرمای وجودت در سرمای جانکاه باشد، عزیز برادرم همه دردها، درد نیستند و همه بلاها، بلا نمی باشند. چه بسیار دردهایی که دوای دردند و چه بسیار بلاهایی که در حقیقت خودت را به او بسپار و رضایتش را عین نعمت و لطف و محبت بدان.

حسین! می دانی چه وضعی دارم و آگاهی بر غم و اندوه درونم. می دانی چقدر به دعایت نیازمندم. خوب می دانی چقدر هراسناکم و ترس همه وجودم را فراگرفته است و لحظه ای رهایم نمی کند. اما نه ترس از دشمن و نه ترس از نداشتن، نه ترس از از مقام و مکان. تو می دانی! چون پاره ای از وجودم بودی، ترس من از چگونه رفتن است، تو آگاهی به همه اسرارم! دعایم کن و در دعایت رهایم نکن.

انشالله تو و خانواده مجاهد و صبورت همیشه موفق و موید باشید. خداحافظ برادر خوب و عزیزم، دوست و یار باوفاو مهربان و صادق سی ساله ام.

خداحافظ، برادرت قاسم سلیمانی
۱۰ / ۸ / ۱۳۹۵ سفر حلب

منبع و لینک خبر
https://www.mashreghnews.ir/news/1114005/%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%B3%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%B1-%D8%B3%D9%84%DB%8C%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%DB%8C%D8%A7%D8%B1-%D9%88%D9%81%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%B4-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%BE%D9%88%D8%B1%D8%AC%D8%B9%D9%81%D8%B1%DB%8C


لینک زندگینامه شهید حسین پور جعفری

http://mahdifarahi.blog.ir/post/%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D9%87%D9%85%D8%B1%D8%A7%D9%87-%D9%88-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B3%D9%84%DB%8C%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۰
مهدی فراحی
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۰۹
مهدی فراحی

«کاظم عبدالامیر» از شکنجه اسرا تا شهادت

گروه جهاد و مقاومت مشرق - توی اردوگاه تکریت۵، مسیول شکنجه اسرای ایرانی، جوانی بود بنام کاظم عبدالامیر.

یکی از برادران کاظم، اسیر ایرانی ها، و برادر دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت، و انگار ایرانیها را مقصر همه مشکلات خودش می دانست!

کاظم آقای ابوترابی را خیلی اذیت می کرد. او می دانست آقای ابوترابی فرمانده و روحانی انقلابی است، به همین خاطر ضربات کابلی که نثارش می کرد، شدت بیشتری نسبت به دیگر اسراء داشت، اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت!

کاظم از هر فرصتی برای شکنجه روحی، روانی و جسمی اسرا بویژه آقای ابوترابی استفاده می کرد.

تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. خانواده کاظم به روحانیون و سادات احترام می گذاشتند. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر رو برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی
یکروز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت:بیا اینجا کارت دارم...

ما تعجب کردیم و گفتیم لابد شکنجه جدید و...
اما از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد.
وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم، گفت: کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود. بارها بهم گفته بود مبادا ایرانی ها را اذیت کنی، اما دیشب خواب حضرت زینب(س) رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده. صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه ایرانی ها رو اذیت می کنی؟ حلالت نمی کنم... حالا من اومدم که حلالیت بطلبم.

کم کم محبت حاج اقا ابوترابی در دل کاظم جا باز کرد و شد مرید ایشون، بطوری که وقتی قرار شد آقای ابوترابی رو به اردوگاه دیگری بفرستند کاظم گریان و بسیار دلگیر بود.

وقتی اسرای ایرانی آزاد شدند، کاظم برا خداحافظی با اونا بخصوص اقای ابوترابی تا مرز ایران اومد.

او بعد از مدتی نتوانست دوری حاج آقا ابوترابی رو تحمل کنه و برای دیدن حاج آقا راهی تهران شد. وقتی فهمید حاج آقا توی سانحه تصادف مرحوم شدند به شدت متاثر شد و رفت مشهد سر مزارش و مدتها آنجا بود.

کاظم از خدا می خواست تا از گناهانش نسبت به اسرای ایرانی بگذره. حتی رفت سراغ برخی از اسرای ایرانی که شکنجه شون کرده بود و حلالیت طلبید. او حتی تا روستاهای خراسان رفت.
تا اینکه کاظم داستان ما مدتی قبل رفت سوریه و در دفاع از حرم حضرت زینب به شهادت رسید.

*منبع:کتاب مدافعان حرم، کاری از گروه شهید هادی ص۲۴




https://www.mashreghnews.ir/news/619269/%DA%A9%D8%A7%D8%B8%D9%85-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%DA%A9%D9%86%D8%AC%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%D8%A7-%D8%B4%D9%87%D8%A7%D8%AF%D8%AA

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۳۹
مهدی فراحی

🍃🌺✨₪◆◈------❂------◈◆₪


🎾 #نحن_الغالبون ✌️


°•○⭕️شـهـیـدی که وســوسـه ی شـیــطـان را عـمــلـی نڪـرد و صـدای تـسـبـیـحـات ڪــوه و گـیــاهــان را شـنـیـد...⭕️○•°


🌹شـهـیـد احـمـد عـلـی نـیـری🌹


🔖 نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم #دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم.


🔶 راه زیادی نبود از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم. من می‌توانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوته‌ها چندین دختر جوان که برهنه مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی‌شود اما به خاطر تو از این از این گناه می‌گذرم.»


🔥 بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» من همینطور که اشک می‌ریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه می‌کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم.


🌺 همین طور که داشتم اشک می‌ریختم و با خدا مناجات می‌کردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزه‌ها و تمام کوه‌ها و درخت‌ها صدا می‌آمد. همه می‌گفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچه‌ها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت می‌لرزید به اطراف می‌رفتم از همه ذرات عالم این صدا را می‌شنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد:


🍃 از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم.گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: «تا زنده‌ام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»



#فرار_از_گناه

#شهید_احمد_علی_نیری


💠گلستان خاطرات شهدا💠

💠عضویت با👈🏻09178314082💠

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۶
مهدی فراحی
«شهیدی که از جان‌ودل درک کرده بود «حوزه علمیه» سربازخانه امام زمان(عج) است»

به گزارش خبرنگار خبرگزاری «حوزه» در اهواز، علیرضا نیله‌چی، فرزند عبدالمحمد متولد اردیبهشت ۱۳۴۱ ساکن «اهواز» بود. او دوران دبستان را در مدرسه خیام سپری نمود و دوران راهنمایی را در مدرسه امیرکبیر گذراند و سال‌های اول انقلاب مصادف با تحصیلش را در دبیرستان شهید مصطفی خمینی طی کرد.

خورشید انقلاب به ثمر نشست و او علی‌رغم خصوصیات بارزش در تدین و تعبد در دین، فردی شاداب، سرحال و مقتضای نوجوانی‌اش پر جنب‌وجوش بود.

*سیره عملی شهید نیله‌چی از زبان مادرش...

در عین حال مؤدب به آداب اسلامی و مهذب به تعالیم دینی، بسیار خوش‌رو و خوش‌اخلاق بود؛ تا جایی که مادر فاضل و بزرگوارش می‌گوید: علی مصداق بارز این آیه مبارکه است که می‌فرماید؛ «بَرًّا بِوَالِدَتِی وَلَمْ یَجْعَلْنِی جَبَّارًا شَقِیًّا ؛ و مرا نسبت به مادرم نیکوکار کرده و زورگو و نافرمانم نگردانیده است».

علی یک پارچه آقا و سرتاپا حیاء بود و هر موقع با او صحبت می‌کردم، چشم به زمین می‌دوخت و اطاعت می‌کرد. و وقتی از او سؤال می‌کردم که چرا این‌چنینی؟ چیزی نمی‌گفت! ولی خواهر و برادرهایش می‌گفتند: «مادرجان علی هنگام صحبت کردنتان به این جهت سر به زمین می‌دوزد که می‌خواهد شما در حرف زدن راحت باشید، مثلاً یک موقع دلتان نخواهد حرفی بزنید ولی با نگاه به صورتش، رویتان نشود». به نظرم این نهایت ادب ایشان مقابل والدینش بود.

در احترام گذاشتن، فرقی بین بزرگ‌ترها و کوچک‌ترها قائل نمی‌شد و به همه احترام می‌گذاشت.

*«حوزه» و «مسجد» بیشترین مکان حضور شهید نیله‌چی

دوران نوجوانی‌اش مصادف بود، با اوج درگیری قیام مردم علیه ستم‌شاهی و به همین خاطر نیز، او به دریای مواج انقلابیون پیوست و از همان دوران، جزء گروه‌های فعال مذهبی و اجتماعی آن‌وقت شد. انقلابی بود و همیشه در دو مکان یعنی «حوزه» و «مسجد» بیشتر حضور داشت.

انقلاب که به ثمر نشست، فعالیت‌های مذهبی و اجتماعی‌اش شدت گرفت و از طریق مسجد وارد حوزه علمیه شد که از همان‌جا به سربازی حضرت ولی‌عصر(عج) نائل آمد.

*علی یک دستش قرآن بود و دست دیگرش سلاح!

حوزه را بر همه‌چیز ترجیح می‌داد! به‌گونه‌ای که واقعاً درک کرده بود، این مکان سربازخانه امام زمان(عج) است. علی پس از تحصیل در حوزه و با آغاز جنگ تحمیلی، وظیفه خود را در دفاع از اسلام و خاک این مرزوبوم تشخیص داد و اکنون او یک طلبه رزمنده شده بود که هم نبرد می‌کرد و هم تبلیغ.... علی یک دستش قرآن بود و دست دیگرش سلاح!

از خصوصیات بارزشان اخلاص و دوری از خودنمایی و ریا بود. از فعالیت‌های خارج از منزل چیزی نمی‌گفت؛ یعنی این‌گونه نبود که باید بگوید چنین و چنان کردم.

یکی از روزها که از جبهه به منزل باز می‌گشت، پیراهن خود را من داد و خواهش کرد مقداری از آن را که پاره شده بود، بدوزم. به او گفتم: مادرجان! چطور شده که پیراهنت پاره شده؟ در جواب من گفت: «به سیم خاردار...!» ناگهان سکون و گفت: «به جایی گیر کرده و پاره شده» حتی حاضر نبود که به ما بفهماند که من در جبهه چه کار می‌کنم و چه فعالیتی انجام می‌دهم و چه شد که زخمی شدم یا چه شد که پیراهنم پاره شده است.

نمی‌گفت کجا می‌رود! چه می‌کند! حتی حاضر نبود در جبهه از او عکسی بگیرند. می‌گفت: «مگر می‌خواهیم خودنمایی کنیم!». خدا سرلوحه کارش بود. برای رضای او همه کار می‌کرد.

جبهه که می‌خواست برود، گفتم: مادر کجا می‌روی؟ پفت: «همان‌جایی که همه می‌روند»، آخرین باری که او را دیدم در منزل بود و در حال عزیمت به جبهه که به من گفت: «مادر جان ممکن است فردا خبر شهادت مرا به تو برسانند»، حرفش را قطع کردم و گفتم مادرجان این چه حرفی است که می‌زنی! خدا نکند.

شوهر خواهرت که شهید شد، کمم بود! حالا تو هم می‌خواهی بروی جبهه شهید شوی!؟ در جواب به من گفت: «بادمجان بم آفت ندارد:)» مصلحت جامعه را می‌دید و این شد که خدا او را برگزید و فیض شهادت را برایش انتخاب نمود.

عاشق جبهه بود، از نیروهای اطلاعات و شناسایی بود. بارها از نواحی مختلف دست و سر مجروح شد. آخرین بار قبل از شهادتش که از ناحیه سر و دست‌ها مجروح شده بود، بلافاصله او را به بیمارستان انتقال می‌دهند، وقتی بالای سرش رسیدم به‌سختی صحبت می‌کرد، اما به میزان قدرت و توانایی‌اش می‌گفت: «مادرجان! فکر نکن که دیگر نمی‌توانم به جبهه بروم! همین‌که خوب بشوم، به جبهه برمی‌گردم».

*نحوه شهادت

او علی‌رغم اینکه تنی مجروح داشت و از ناحیه سر و چشم به‌شدت آسیب دیده بود، عازم منطقه شد و در منطقه بدر «هورالهویزه» درحالی‌که از نیروهای شناسایی بود، در ۳۱ مردادماه ۱۳۶۴ به آسمان شهیدان پر گشود.

وقتی خبر شهادت پسرم را به من دادند، از خدا طلب صبر کردم و جمله «إِنَّا للّه وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُون» را زمزمه کردم.

*شوخی‌های طلبگی شهید نیله‌چی

دوران جنگ که بچه‌ها شورونشاطشان بیشتر بود ایام محرم که در مسجد جمع می‌شدند بعضی شب‌ها تا پاسی از شب به عزاداری و سینه‌زنی مشغول بودند.

بعد از پایان مراسم که بچه‌ها دورِ هم جمع می‌شدند به‌یک‌باره شهید علیرضا نیله‌چی می‌آمد و روی سینه بچه‌ها می‌زد.

اگر طرف خودش رو به عقب می‌کشید می‌گفت این خیلی با اخلاص و سنگین سینه زده و اگر هم عادی بود می‌گفت این خوب سینه نزده و بچه‌ها می‌خندیدند.[۱]

*بخش دیگری از زندگی شهید نیله‌چی از زبان خواهرش

علیرضا نیله‌چی جوان عرصه خوف و خطر بود، انقلاب اسلامی بعد از ۱۵ رژیم پادشاهی به ثمر نشست و قالب‌هایی که ریشه در فطرت انسانی نداشت، در هم شکست! در این حال تمام دنیای کفر برای شکست انقلاب متحد شدند و او می‌دانست که حفظ انقلاب از انقلاب کردن سخت‌تر بوده و نیاز به جان‌فشانی دارد، او بارها مجروح شد، اولین بار که زخمی شد، حدود ۲۰ روز در تخت بیمارستان بود که پس از مرخصی بلافاصله به جبهه برگشت و به یک هفته نکشید که مجدداً مجروح شد و دوباره در بیمارستان بستری گردید.

*به یاد اباعبدالله(ع) گریه کنید...

حتی اصابت ترکش به سر علی‌رضا نیز او را خانه‌نشین نکرد. سومین باری که مجروح شد، چشمش به شدن آسیب دید اما او برای شهادت لحظه‌ای را از دست نمی‌داد؛ چراکه می‌دانست بالاتر از شهادت در محضر خداوند متعال نیکی وجود ندارد. آن روز سه‌شنبه آمده بود، او شمع محفل خانواده بود؛ وقتی همه اهل خانه آمدند، گفت: «پنج‌شنبه شما برایم گریه می‌کنید، ولی به یاد اباعبدالله(ع) گریه کنید». او بین خود و مهدی تمیمی[۲] قرار گذاشته بودند که قرا کدامشان زودتر به شهادت رسیدند، پیکر دیگری را به خانه برگردانند و علی به او گفته بود اگر زودتر از تو شهید شدم، هر وقت آب به عزاداران دادید، به یاد لب‌های تشنه سقای کربلا باشید.

و سرانجام مهدی در عملیات خیبر مفقودالاثر گشت، یک سال و اندی بعد یعنی در سال ۱۳۶۴ علیرضا به او پیوست و اکنون آن دو مهمان سفره احسان مادر شهیدان حضرت زهرا(س) بوده و عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون اند.

پی‌نوشت:

[۱]: راوی: محمدجواد شالباف

[۲]: مهدی تمیمی، از رزمندگان دلاور شهر اهواز است که در عملیات خیبر مفقودالاثر گشت و شوهر خواهر شهید علیرضا نیله‌چی است.

منبع: خبرگزاری حوزه/ سرویس علمی، فرهنگی - یادگاه شهیدان علم ، تاریخ: ۱۳۹۵/۵/۳۰ - ۱۱:۵۳ ، شناسه خبر: ۳۹۱۵۹۸
##تصویر شهید


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۲۲
مهدی فراحی
««شهیدی از کانادا»»
*شهید حسن آقاسی‌زاده فرودین ماه سال 1338 در مشهد به دنیا آمد.
*وی در خانواده‌ای متدین پرورش یافت
*از ویژگی‌ برجسته‌ی او احترام به والدین، فداکاری، تواضع‌
*نخوردن گوشت برای حفظ عزت نفس
*وی در دوران مدرسه همیشه جز دانش‌آموزان ممتاز بود و معلمانش او را نابغه می‌دانستند.
*به علت آنکه شرایط تحصیلی در ایران آن زمان چندان رضایت بخش نبود راهی کانادا شد.
*در کانادا با مدرک کارشناسی ارشد راه و ساختمان را اخذ کرد و تز خود را در رشته‌ی موشک‌ سام(SAM) ارائه داد.
*از همان دوران دبیرستان هم فعالیت‌هایی برای پیروزی انقلاب انجام می‌داد و اطلاعیه و صحبت‌های امام خمینی (ره) را بین دانش‌آموزان توزیع می‌کرد.
*پس از پیروزی انقلاب و در کانادا با وجود آنکه در وضعیت خوبی قرار داشت اما عشق به وطن او را به ایران کشاند شش سال در جبهه‌های کشور به مبارزه پرداخت.
*با وجود سن و سال کم بخاطر لیاقت فرماندهی 31 حمله را برعهده داشت
*در طی شش سال 2400 پروژه را پیاده کرده است.
*از جمله اولین افرادی بوده است که در ایران ساخت موشک‌های زمین به هوا (sam) را انجام داده است.
*در سال 1391 به عنوان شهید و نابغه کشور معرفی شد و بعد از شهادت به مقام سرلشگری رسید.
*بخاطر جراحت، برای معالجه آماده‌ی اعزام به اتریش بود، که به مأموریتی در منطقه ماموت عراق رفت و در همانجا در سال 66 به شهادت رسید.
*آقاسی‌زاده به دلیل آن‌که بر زبان عربی و انگلیسی تسلط داشته است 14 روز در نوفل‌لوشاتو در محل اقامت امام خمینی(ره) بوده است و به عنوان مترجم فعالیت می‌کرده است.

http://www.yjc.ir/fa/news/5333735/شهیدی-که-از-کانادا-برای-جنگیدن-به-کشور-آمد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۷:۲۴
مهدی فراحی
سلام دوستان حتما بخونید ،خیلی زیباست.

ﺷﻮﺥ ﻃبعی بی‌نظیر ﻳﮏ شهید ﺍﻳﺮﺍنی ﺗﺎ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﺧﺮ…
ﻣﺼﺎﺣﺒﻪﮔﺮ:
ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩ سینه‌اش ﺭُﻭ ﭼﺎﮎ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ می‌کرﺩ.
ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭُﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻی ﺳﺮﺵ
ﺩﺍﺷﺖ آﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺴﺎﺷﻮ می‌زﺩ.
ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ آﺧﺮ ﭼﻪ ﺣﺮفی ﺑﺮﺍی ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺍﺭی
ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﺸﻮﺭﻡ ﻣﻴ‌‌ﺨﻮﺍﻡ ﻭﻗتی ﺑﺮﺍی ﺧﻂ مقدم ﮐُﻤﭙُﻮﺕ می‌فرستن، ﻋﮑﺲ ﺭُﻭی ﮐﻤﭙﻮﺕﻫﺎ ﺭﻭ ﻧَﮑﻨﻦ!
ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﺿﺒﻂ ﻣﻴﺸﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻳﻪ ﺣﺮﻑِ ﺑﻬﺘﺮی ﺑﮕﻮ
ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻨﺎﺯی ﮔﻔﺖ: آﺧﻪ ﻧﻤﻴﺪﻭنی، ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﻢ، ﺭُﺏ ﮔﻮﺟﻪ ﺍﻓتاده…!
و لحظاتی بعد چشمانش را بست، لبخندی زد و شهید شد…………"
شهید رضا قنبری، معروف به "شهید خندان"تهران سال 1364


★★★★★★★★★★★★★★★★★
*******************************************
★★★★★★★★★★★★★

********************************************

★با تشکر از کسانی که از پیج حمایت میکنند★
❤اللهم عجل لولیک الفرج❤
التماس دعــــــــــا
به اشتراک بزارید لطفا
یا حـــــــــــــق ِ


http://line.me/ti/p/~@PUI8200S
http://line.me/ti/p/~@PUI8200S
http://line.me/ti/p/~@PUI8200S


اگ دوست داشتی Share کن ... اگ میخوای
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۶
مهدی فراحی
««عنایت امام زمان و نجات از مرگ»»
*بعد از اسارت، من را بالای کامیون انداخته، و در بین راه تعداد دیگری از اسیران را هم سوار کردند.
*در آن بین، یک سرباز عراقی مرا مورد هدف قرار داد. و من همانطور که به اسلحه نگاه می کردم، عرض کردم:
*یا صاحب الزمان، عنایتی فرما این سرباز عراقی من را نکشد!
*در آن لحظه یک افسر عراقی آمد با لگد سرباز را به گوشه ای پرتاب کرد، و به من گفت:
*انت شیعی؟ (تو شیعه ای) پاسخ دادم: نعم (آری). گفت: انا شیعی (من شیعه ام). آن گاه مرا بوسید، نوازش کرد و خداحافظی نمود و رفت.
★منبع: عنایات امام زمان(ع)، ص56 58.
★لینک مطلب: http://www.hawzah.net/fa/Magazine/View/4180/6789/81225/
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۲
مهدی فراحی
پنجشنبه که می آید

باز دلتنگ شهیدان می شوم

بی قرارِ یاد یاران می شوم

یاد جانبازان میدان جنون

آشنایان غبار و خاک و خون

یاد آنانی که مجنون بوده اند

تشنه ی اروند و کارون بوده اند

شادی رفتگان. شهدا . امام شهدا
صلوات?


اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۵
مهدی فراحی
دوستان حتما بخونید.

متنی تامل برانگیز درباره شهدا
ارزش خوندن داره
تا حالا فک کردی داستان کدوم شهید جذابتره یا ادم رو بیشتر متحول میکنه؟؟

بد نیست یه دور لیست پایین رو ببینی
گاهی واقعا انتخاب سخته مگه نه ....؟


🚩شهیدی که نشانی قبر خود را داد
👈 شهید حمید (حسین) عربنژاد


🚩شهیدی که قرضهای یک نفر را داد
👈شهید سید مرتضی دادگر درمزاری


🚩شهیدی که بدنش با اسیدهم از بین نرفت و پس از ۱۶ سال با پیکر سالم به میهن بازگشت
👈 شهید محمدرضا شفیعی ۱۴ ساله


🚩شهیدی که از بهشت برای فرزندش نامه نوشت
👈 شهید محمودرضا ساعتیان


🚩شهیدی که در قبر خندید
👈 شهیدمحمدرضا حقیقی


🚩شهیدی که عراقی ها برایش ختم گرفتند
👈 شهید عباس صابری


🚩شهیدی که روز تولدش شهید شد
👈 شهید سید مجتبی علمدار


🚩شهیدی که هرهفته مادرش را سر قبر صدا میزد
👈 شهید مستجاب الدعوه سید مهدی غزالی


🚩شهیدی که لحظه خاکسپاریش خندید
👈 شهید علیرضا حقیقت


🚩شهیدی که غرور امریکایی ها را شکست
👈شهید نادر مهدوی


🚩شهیدی که عکسش در اتاق رهبر است
👈 شهید هادی ثنایی مقدم ۱۵ ساله


🚩دو شهیدی که پیکرشان هنگام نبش قبر سالم بود
👈شهید بهنام محمدی از دوران دفاع مقدس و شهید رخشانی از شهدای قبل از انقلاب که توسط ساواک شهید شد


🚩شهیدی که سیدحسن نصرالله سخنرانی خود را با نام او نامگذاری کرد
👈شهید احمد علی یحیی


🚩شهیدی که قبرش بوی گلاب میدهد
👈 شهید سیداحمد پلارک


🚩شهیدی که پیکرش را کسی تحویل نگرفت
👈شهید رجبعلی غلامی از افغانستان


🚩شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
👈 شهید علی اکبر دهقان


🚩شهیدی که بخاطر فاش نکردن رمز بی سیم بدنش قطعه قطعه شد
👈 شهید بروجعلی شکری


🚩شهیدی که با وجود اینکه بدنش به استخوان تبدیل شده بود اما پاهایش درون پوتین سالم بود
👈 شهید محمدحسین شیرزاد نیلساز


🚩شهیدی که عاشورا متولد شد واربعین به شهادت رسید
👈شهید مهدی خندان


🚩شهیدی که با پیشانی بند "یاحسین شهید" ایرانی بودنش محرز شد
👈 از شهدای گمنام هستند


🚩شهیدی که بر بدنش عکس یک زن خالکوبی بود
👈ایشان غواص بودند دوست نداشت کسی ان تصویر را ببیند برای همین جاویدالاثر شدند و پیکرشان در اروند ماند و علیرغم ذکر داستانشان همرزمانشان اسم ایشان را ذکر نکردند




پ . ن : تمامی اسامی شهدا و داستانشون واقعی هست میتونید صحت هرکدوم رو بخواهید توی نت تحقیق کنید

دوستان حتما. Share .کنید یاد شهدا خیلی ثواب داره


★★★★★★★★★★★★★★★★★
*******************************************
★★★★★★★★★★★★★

********************************************

★با تشکر از کسانی که از پیج حمایت میکنند★
❤اللهم عجل لولیک الفرج❤
التماس دعــــــــــا
به اشتراک بزارید لطفا
یا حـــــــــــــق ِ


http://line.me/ti/p/~@PUI8200S
http://line.me/ti/p/~@PUI8200S
http://line.me/ti/p/~@PUI8200S


اگ دوست داشتی Share کن ... اگ میخوای اون دنیا خدا به خاطر این کارت سورپزایزت کنه Share کن و دوستاتو بہ اهل بیـت نزدیک کن ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۵
مهدی فراحی