**داستانی از زنده به گور کردن دختران در جاهلیت:
*به سفر دوری رفته بودم، در حالی که همسرم باردار بود. پس از چهار سال بازگشتم، دخترکی را در خانه دیدم.
*آن شب را با ناراحتی خوابیدم. صبح او را با خود به نخلستان بردم.
*در آنجا من شروع به کندن حفره ای کردم و او به من کمک می کرد که خاک را بیرون آورم.
*هنگامی که کندن حفره تمام شد، زیر بغل او را گرفتم و در وسط حفره افکندم... سپس دست چپم را روی کتفش گذاشتم که بیرون نیاید و با دست راست بر روی او خاک می ریختم و او پیوسته دست و پا می زد و مظلومانه فریاد می کشید: «پدر جان! با من چه می کنی؟».
*در این هنگام، مقداری خاک روی محاسن من ریخت. او دستهایش را دراز کرد و خاک را از صورت من پاک نمود؛ ولی من همچنان با قساوت تمام روی او خاک می ریختم تا آخرین ناله هایش در زیر قشر عظیمی از خاک محو شد