من نمی خوام زنده باشم
««سوال و جواب درباره مرگ»»
*پرسش: من نمی خوام زنده باشم، کی گفته منو بیافرینی؟ چرا من من شدم؟ خدا دوست ندارم!
پاسخ:
1ـ کدام خدا را دوست ندارید؟! اگر منظورتان همان خدایی است شما برای خود ساخته اید بنده هم او را دوست ندارم. چون اساساً چنان خدایی وجود ندارد که کسی دوستش داشته باشد.
2ـ فرموده اید: « چرا من، من شدم؟»
چنین سوالی از ریشه مشکل دارد. چون محال است الف، الف شود. محال است، انسان انسان شود. محال است شما، شما شوید. خدا شما را شما نیافریده، بلکه شما را آفریده است. به تعبیر اهل حکمت، خدا به جعل بسیط خلق نموده نه به جعل مرکّب.
3ـ فرموده اید: « کی گفته منو بیافرینی؟!»
با کی هستید؟! با خدا؟! خدا ذاتاً غیر قابل بازخواست می باشد. کسی که از خدا بازخواست می کند، از خدا بازخواست نمی کند، بلکه از خدای توهّمی خودش بازخواست می کند. خدای حقیقی متن وجود است، و امری واقع نمی شود مگر با او. اگر بازخواست بشر، وجود دارد، پس خود آن بازخواست، با خدا موجود می شود. خدا یعنی وجود. لذا «انسان وجود دارد» یعنی «انسان، خدا دارد». «بازخواست، وجود دارد» یعنی «بازخواست، خدا دارد».
امّا غیر خدا، وجود نیستند، بلکه ماهیّاتی هستند که وجود دارند؛ یعنی خدا دارند.
4ـ فرموده اید: « من نمی خواهم زنده باشم»
حیات، از اوصاف ذاتی وجود و بلکه عین وجود می باشد؛ لذا هیچ موجودی نیست که حیّ نباشد. موجود غیر زنده یعنی موجودی که موجود نیست. لذا تعبیر « موجود غیر زنده » مثل تعبیر « دایره چهارضلعی» تعبیری است گزافه و متناقض. بر این اساس، « من نمی خواهم زنده باشم» یعنی « من نمی خواهم وجود داشته باشم». و گفتیم که « وجود » یعنی خدا. لذا معنی این حرف آن است که « خدا، خدا نباشد» یا « وجود، وجود نباشد». حیات، خداست؛ و موجودات حیات دارند، یعنی خدا دارند.
تا اینجا فکر کنم به اندازه ی کافی ذهنتان را آشفته کرده ام. غرض این بود که بگویم در آن پایین ها خبری نیست؛ سرتان را بلند کنید تا ببینید که در این بالا چه خبرهاست؟! از زمین تن فراتر شوید در آسمان خویش نظر کنید تا ببینید که از صمیم قلبتان خدا را دوست دارید و حیات می خواهید؛ و از اینکه هستید لذّت می برید. اگر خدا را دوست ندارید و حیات نمی خواهید و از آفرینش خود لذّت نمی برید، پس برای چه سوال می کنید؟ پس برای چه می گویید: « چرا من ، من شدم».
سوال کردن یعنی از جهل ـ که امر عدمی است ـ فرار کردن و علم خواستن ، که امر وجودی است. اگر شما از وجود داشتن بیزارید پس چرا با سوال نمودن، وجود بیشتر(علم) می خواهید؟! و حقیقت علم خداست؛ لذا شما با سوال نمودن، در حقیقت ظهور خدا را در خودتان بیشتر می خواهید. بلی شما خدایی وهمی برای خود ساخته اید که ارزش دوست داشتن ندارد. چنین موجودی را نباید هم دوست داشت. چون امر عدمی است.
اگر شما طالب عدم شدن هستید، پس این همه من من گفتن چیست؟ این همه من می خواهم و دوست دارم و دوست ندارم و ... چیست؟ اینها همه از وجود برمی خیزند. اگر عدم شدن می خواهید، سوال نکنید؛ دوست داشتن و نداشتن را کنار بگذارید؛ طلب را رها کنید؛ من من نکنید؛ اعتراض نکنید؛ و ... . چون همه ی اینها آثار وجودند؟! چطور شما آثار وجودی را به نمایش می گذارید و مدّعی عدم خواهی هستید؟!!! مثل کسی که در مذمّت آب خوردن سخنرانی می کند و بین سخنرانی مدام آب می خورد. اصلاً مگر می شود که عدم را خواست؟! خواستن امر وجودی است و به عدم تعلّق نمی گیرد.
5ـ ریشه ی اساسی مشکل حضرت عالی، در کشف هدف خلقت انسان ، در نوع نگاه شما بزرگوار به عالم هستی ، نحوه ی تصوّرتان از خدا و خلق و نحوه ی نگرشتان به رابطه ی بین خدا و خلق می باشد ؛ و با چنان نگاهی طبیعی است که چنین مشکل فکری پیش آید. لذا برای رسیدن به پاسخ پرسشتان لازم است مقداری درباره ی حقیقت وجودی عالم و انسان و رابطه ی بین خدا و خلق بحث شود تا حضرت عالی در فضایی دیگر به جستجوی هدف خلقت بگردید. بر این اساس ، عرض می شود:
الف. عدم محض ، نه قابل تصوّر است و نه حکم بر می دارد. لذا حکما فرمودند: « المعدوم المطلق لایخبر عنه ـــ از معدوم مطلق نتوان خبر داد.» یعنی عدم حقیقی ، موضوع هیچ گزاره ای واقع نمی شود. امّا آنچه انسان آن را عدم یا معدوم می نامد ، صرفاً مفهومی ذهنی است که خودش وجود ذهنی دارد. و وجود ، چه ذهنی باشد و چه خارجی ، وجود است نه عدم.
ب. باید توجّه داشت که عدم و نیستی چیزی نیست که موجودی از آن خلق شود و شیء موجود نیز قابل معدوم شدن نیست. چون وجود، نقیض عدم می باشد و چیزی تبدیل به نقیض خود نمی شود. عالم سراسر وجود است و جز وجود هیچ نیست و هر چه غیر وجود فرض شود ، اعتباراً غیر وجود است ولی حقیقتاً موجودی ذهنی است و در ظرف دهن وجود دارد.
ج. همچنین باید توجّه داشت که اگر چیزی حقیقتاً معدوم بوده و در هیچ موطنی وجود نداشته محال است موجود شود ؛ چرا که این هم در حقیقت تبدیل شدن عدم به وجود است. بلی انسان زمانی نبود و اکنون هست ، امّا این عدم محض نیست ، بلکه معدومیّت در عالم زمانی است. خدا موجودات را از چیزی برنساخت ولی از عدم نیز نیافرید ؛ بلکه او را از بطن وجود به متن وجود و از کنه وجود به حدّ ظهور آورد. همان گونه که آدمی صور خیالی خود را از کنه اراده اش به صحنه ی ذهن می آورد و آنگاه آنها را به کنه اراده باز می گرداند و باز دوباره می تواند آنها را ظاهر سازد. موجودات نیز ظهور اراده ی خداوند متعال می باشند ؛ و البتّه شکّی نیست که برای خداوند سبحان تجدّد اراده و ذهن و خیال بی معنی است ؛ و مثال یاد شده صرفاً برای تقریب مطلب به ذهن بود. خداوند متعال فرمود: « وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ ـــــ و هیچ چیزی نیست مگر اینکه خزائن آن نزد ماست و ما آن را نازل نمی کنیم مگر به اندازه ی معلوم و معیّن. » (الحجر:21) و امیر مومنان(ع) فرمودند: « فِی الْعَرْشِ تِمْثَالُ مَا خَلَقَ اللَّهُ مِنَ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ قَالَ وَ هَذَا تَأْوِیلُ قَوْلِهِ وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُه ـــــ در عرش تمثال هر آنچه خدا خلق نموده ـ از خشکی و دریا ـ موجود می باشد ؛ و این است تأویل قول خداوند که فرمود: « و هیچ چیزی نیست مگر اینکه خزائن آن نزد ماست و ما آن را نازل نمی کنیم مگر به اندازه ی معلوم و معیّن. »» (بحار الأنوار ، ج55 ،ص34 )
پس چنان نیست که ما نبودیم و ناگهان پیدا شدیم. بلی در این دنیا نبودیم و به این دنیا نازل گشتیم. امّا حقیقت وجودی ما ــ نه بدن مادّی ما یا روح ما ــ قبل از تنزّل به عالم مادّه ، در عالم مثال (ملکوت) حضور داشت ؛ و قبل از آن در عالم عقول (جبروت ) حاضر بود ؛ و قبل از آن در مشیّت الهی (وجود منبسط) ، موجود و ساری در کلّ هستی بودیم ؛ و سابق بر آن در عرش بودیم که مرتبه ی علم الهی است امام رضا (ع) فرمودند:« ... الْعَرْشُ اسْمُ عِلْمٍ وَ قُدْرَةٍ وَ عَرْشٍ فِیهِ کُلُّ شَیْء ــــ عرش اسم علم و قدرتی است و عرشی است که هر چیزی در آن است.» (بحار الأنوار ، ج55 ،ص14 ) و قبل از آن در حضرت اسماء الله شرف حضور داشتیم ، لکن وجودمان عین اسماء الله بود.
پس چون مشیّت حضرت احدیّت بر آن تعلّق گرفت که حقیقت آدمی را از نزد خود ، که عالم اسماء الله و عرش اوست ، به صحنه ی دنیا بیاورد ، ملائک را گفت: « من قرار دهنده ی خلیفه ای در زمین هستم ». فرشتگان گفتند: « پروردگارا! آیا کسى را در آن قرار مىدهى که فساد و خونریزى کند؟! در حالی که ما تسبیح و حمد تو را بجا مىآوریم ، و تو را تقدیس مىکنیم». پروردگارت فرمود: « من چیزی مىدانم که شما نمىدانید.» ؛ سپس علم الاسماء را تماماً به آدم آموخت. بعد آنها را به فرشتگان عرضه داشت و فرمود: « اگر راست مىگویید ، اسماء اینها را به من خبر دهید! » ؛ فرشتگان عرض کردند: «منزهى تو ، ما چیزى جز آنچه به ما تعلیم دادهاى، نمىدانیم؛ تو دانا و حکیمى.» فرمود: «اى آدم! آنان را از اسمائشان آگاه کن!» هنگامى که آنان را آگاه کرد، خداوند فرمود: «آیا به شما نگفتم که من، غیب آسمانها و زمین را می دانم؟! و نیز می دانم آنچه را آشکار می کنید، و آنچه را پنهان می داشتید.»» (بقره:30 ـ 33)
آری آدمی ظهور دنیایی تمام اسماء الله است لذا خلیفة الله و نماینده ی خدا می باشد ؛ یعنی موجودی است که خدا را می نمایاند. از اینرو فرشتگان از درک حقیقت آدم و از درک اسماء عاجز بودند ، ولی آدم بر جمیع اسماء الله عالم بود ؛ چرا که خود ظهور آن حقایق بود. البته مخفی نماند که ما افراد عادی بالقوّه خلیفة الله هستیم نه بالفعل ؛ لکن باید از پستترین مرتبه ی وجود که دنیاست تا عالم اسماء الله را با اختیار خویش طیّ نماییم تا مظهر تامّ اسماء الله گردیم و آنگاه است که خلیفة الله بالفعل خواهیم بود.
پس اگر گفته شده که هدف از خلقت انسان رسیدن به کمال است ، مقصود رسیدن به مقام خلیفةاللهی است ؛ مقامی که در آن رتبه ، انسان نه بهشتی که بهشت آفرین می شود. چرا که مرتبه ی اسماء ، مقام کن فیکون است و صاحب آن مقام به حکم آنکه مظهر اسم الخالق گشته به اذن الله ، توان خلق دارد. البته فعلاً آنچه از این حقایق قدسی می گوییم و می شنویم ، الفاظی بیش نیستند ؛ که شنیدن کی بُوَد مانند دیدن و دیدن کی بَُوَد مانند شدن. به قول شیخ محمود شبستری: « که وصف آن به گفت و گو محال است ـــ که اهل حال داند کان چه حال است.»
حاصل کلام اینکه ترسیم رابطه ی خدا و خلق به صورت مخترع و روبات و امثال آن، صحیح نیست و طبعاً نتایجی هم که از چنان تصوّری گرفته می شود متناسب با همان تصویر خواهد بود.
خلق ، نه عین خدا هستند و نه جزء خدا و نه داخل خدا ، چرا که خدا نه جزء دارد و نه داخل. ولی مخلوقات جدا از خدا و خارج از او هم نیستند ؛ چون خدا وجود نامحدود است و برای وجود نامحدود ، خارج ، معنی ندارد ؛ و چون خارج ندارد ، خلق او نیز نمی توانند بیرون از او و جدا از او باشند. همچنین خدا داخل در اشیاء است ولی نه جزء آنهاست و نه عین آنها و نه محدود به حدّشان ؛ کما اینکه خارج از آنهاست امّا از آنها جدا نیست و از خودشان به خودشان نزدیکتر است.
« سُئِلَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ ع بِمَ عَرَفْتَ رَبَّکَ فَقَالَ بِمَا عَرَّفَنِی نَفْسَهُ قِیلَ وَ کَیْفَ عَرَّفَکَ نَفْسَهُ فَقَالَ لَا تُشْبِهُهُ صُورَةٌ وَ لَا یُحَسُّ بِالْحَوَاسِّ وَ لَا یُقَاسُ بِالنَّاسِ قَرِیبٌ فِی بُعْدِهِ بَعِیدٌ فِی قُرْبِهِ فَوْقَ کُلِّ شَیْءٍ وَ لَا یُقَالُ شَیْءٌ فَوْقَهُ أَمَامَ کُلِّ شَیْءٍ وَ لَا یُقَالُ لَهُ أَمَامٌ دَاخِلٌ فِی الْأَشْیَاءِ لَا کَشَیْءٍ فِی شَیْءٍ دَاخِلٍ وَ خَارِجٌ مِنَ الْأَشْیَاءِ لَا کَشَیْءٍ مِنْ شَیْءٍ خَارِجٍ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ هَکَذَا وَ لَا هَکَذَا غَیْرُهُ وَ لِکُلِّ شَیْءٍ مُبْتَدَأ ــــــ از امیرمومنان(ع) پرسیده شد: پروردگارت به چه چیزی شناختی؟ فرمودند: به آنچه که خودش ، خودش را به من شناساند. گفته شد: چگونه خودش را به تو شناساند: فرمود: صورتی شبیه او نیست و با حواسّ ادراک نمی شود و با مردم مقایسه نمی گردد. نزدیک است در عین دوری و دور است در عین نزدیکی. فراتر از هر چیزی است ولی گفته نمی شود چیزی است فوق آن. پیشاپیش هر چیزی است ولی به او پیش گفته نمی شود. داخل در اشیاء است ولی مانند داخل بودن چیزی در چیزی و خارج از اشیاء است امّا نه مانند خارج بودن چیزی از چیزی. منزّه است آن کسی چنین است غیر او چنین نیست و برای هر چیزی آغازی است. » (التوحید للصدوق ،ص 285 )
همچنین فرمودند: « هُوَ فِی الْأَشْیَاءِ عَلَى غَیْرِ مُمَازَجَةٍ خَارِجٌ مِنْهَا عَلَى غَیْرِ مُبَایَنَةٍ فَوْقَ کُلِّ شَیْءٍ وَ لَا یُقَالُ شَیْءٌ فَوْقَهُ وَ أَمَامَ کُلِّ شَیْءٍ وَ لَا یُقَالُ لَهُ أَمَامٌ دَاخِلٌ فِی الْأَشْیَاءِ لَا کَشَیْءٍ فِی شَیْءٍ دَاخِلٍ خَارِجٌ عَنِ الْأَشْیَاءِ لَا کَشَیْءٍ مِنْ شَیْءٍ خَارِج ـــــــ هو در اشیاء است بدون اینکه با آنها آمیخته باشدو خارج از آنهاست بی آنکه از آنها جدا باشد. فراتر از هر چیزی است ولی گفته نمی شود چیزی است فوق آن. پیشاپیش هر چیزی است ولی به او پیش گفته نمی شود. داخل در اشیاء است ولی مانند داخل بودن چیزی در چیزی و خارج از اشیاء است امّا نه مانند خارج بودن چیزی از چیزی.» ( إرشاد القلوب إلى الصواب ، ج2 ،ص 375 )
حال خود قضاوت فرمایید که خدای موجود در اذهان اکثر مردم و از جمله خودتان، چنین خدایی است یا نه؟ حتماً تصدیق می فرمایید که خدای اکثر ما انسانها ، انسان واره ای است مثل خودمان ، لکن در ابعادی کیهانی. افراد راه نرفته در وادی معارف اهل بیت (ع) قادر نیستند اراده و ذهن و عقل خود را بشناسند کجا رسد که از حقیقت فرشتگان آگاهی یابند و کجا رسد که عرش و کرسی را بشناسند و کجا رسد که به درک اسماء الله نائل گردند و کجا رسد که به ذات احدی معرفت یابند. و آنگاه قضاوت فرمایید که با چنین تصویر ابتدایی از خدا و خلق و رابطه ی بین آن دو ، ما انسانهای دور افتاده از معارف اهل بیت (ع) ، چه تصویری از هدف خلقت انسان خواهیم داشت؟! امّا اولیای الهی که به حقیقت کلام امیر مومنان رسیده اند ، هدف انسانی را چنان والا یافته اند که حتّی حاضر نیستند یک لحظه از عمر خویش را هم به بطالت بگذرانند. لذا یکی از بزرگان در حقّ آیةالله بهجت و حضرت امام راحل (رحمة الله علیهما) فرمودند: « این دو بزرگوار یک لحظه هم در عمر خود بازی نداشتند.» یعنی همه ی کارهایشان در مسیر هدف غایی بود و بس. در روایت نیز آمده است: « حضرت یحیی (ع) کودکی بود ، پس کودکان به وی گفتند: بیا با ما بازی کن! فرمود: آه ، به خدا سوگند که ما برای بازی خلق نشده ایم ، بلکه جدّاً برای امر عظیمی آفریده شده ایم. » ( تفسیر منسوب به امام عسکری(ع) ، ص 659 ) ؛ مشکل برخی ها در این است که این امر عظیم را نیافته اند؛ لذا آفرینش در نظرشان بازیچه می نماید.
http://sokhanha.ir/wp-content/uploads/2014/07/%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C%D8%8C-%D9%87%D8%AF%D9%81-%D8%AE%D9%84%D9%82%D8%AA-%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%A7%D9%86%D8%8C-%D9%85%D9%86-%D9%85%DB%8C-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%D9%85-%D8%B9%D8%AF%D9%85-%D8%A8%D8%A7%D8%B4%D9%85%D8%8C-%DA%86%D8%B1%D8%A7-%D9%85%D8%B1%D8%A7-%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%AF%D8%9F.htm